بخشی از متن کتاب:
در زمانهای قدیم شاهزاده خانم مغروری زندگی میکرد. او برای خواستگارهایش معمایی طرح میکرد و اگر کسی نمیتوانست معمای او را حل کنند، او را مسخره میکرد و جواب رد میداد. روزی او در جمع مردم ظاهر شد و اعلام کرد هرکس بتواند معمایش را حل کند، با او ازدواج خواهد کرد.
از میان اهالی شهر سه خیاط داوطلب شدند: دو خیاط اول که مسنتر از خیاط سوم بودند، فکر میکردند چون کارشان دقیق و ظریف است در این امتحان شکست نمیخورند. خیاط کوچکتر که کاری بلد نبود، به آن دو گفت که میخواهد شانسش را امتحان کند.